در یک مهمانی خانوادگی بودیم. شلوغ از افرادی که با هم گعده گرفته بودند و آمد و شد گروهی که تشریفات مراسم را به عهده داشتند. پر از سر و صدای بچههای نیموجبی که در پیِ هم با شادی بسیار میدویدند. شوری که بازیگوشی کودکان به این شبنشینی شیرین ما داده بود، در روان افراد بالغ هم جریان پیدا کرده بود، البته به جز سالخوردگان که نمیتوانم حق را به آنها ندهم.
ناگهان صدای شیون ممتد پسرکی نگاههای کنجکاو حاضرین مراسم را به خود خیره کرد. پسرک از همان طایفهی بازیگوش مینمود که تا لحظاتی پیش صدای قهقههایش به وضوح خود را در آن شلوغی از سایر اصوات بشری کنده بود. در حین همین جستنها گویا پایش به گلدانی سترگ اصابت کرده و قامت نیممتریش را نقش زمین ساخته بود. مادرِ طفلِ مذکور به تندی بالای سرش رسیده بود و دلجوییاش میکرد. مادر برای این که کودک را از این درد غافل کند، گلدان را متهم کرد که چرا جلوی راه پسرم سبز شدی؟! چرا پسرم را زمین زدی، وای بر تو!! و از این دست اباطیل … . مادر دست فرزند را در دستش گرفت. و با هم گلدان از همهجا بیخبر را مورد قصاص قرار دادند. کودک هم که انگار تحریکهای مادر بذر حقد و کینهای در دلش کاشته بود با قساوت تمام گلدان را مورد عنایت قرار میداد!! به همین ترفند مادرانه آرام شد و گریههایش ادامه نیافت.
جوانکی که شاهد ماجرا بود، رو به مادر بلند گفت: «این بچه انقلابی نمیشه»!
- یعنی چی؟! این چه حرفیه؟ برا چی نشه؟ اصلاً انقلابیگری چه تحفهای هست که بخواد بشه یا نشه؟
جوان مد نظر شروع به نقل خاطرهای از دوران دانشگاهش کرد.